تذکرة الأولیاء
بخشهایی از کتاب فوقالعاده زیبای تذکرة الأولیاء:
- شرح حال منصور حلاج: خلیفه دستور داد که حلاج را برای جلوگیری از فتنه و انحراف مردم به دار کنند. صد هزار انسان گرد آمدند. درویشی در آن میان پرسید: عشق چیست؟ گفت: امروز بینی و فردا و پسفردا. آن روز بکشتندش، فردا بسوختندتش، و سیم روزش به باد بردادند.
- شبلی برای تعلیم نزد جنید رفت. جنید گفت برو یک سال چوب کبریت بفروش. چنین کرد و مال بسیار به دست آورد. سپس گفت یک سال دیگر برو و دریوزگی کن. چنین میکرد اما مردم هیچ بدو ندادند. پیش جنید برگشت. جنید گفت: ببین که تو به چوب کبریتی نیرزی!
- یک روز یکی را دید زار میگریست. گفت: چرا میگریی؟ گفت: دوستی داشتم بمرد. گفت: ای نادان! چرا دوستی گیری که بمیرد؟
- جنید: مَثل بایزید بسطامی در میان ما مثل جبرئیل است در میان فرشتگان.
- شیخ تستری با بادامی میزیست؛ گفت: در ابتدا ضعف من از گرسنگی بودی و قوتم از سیری. چندی که گذشت قوتم از گرسنگی گشت و ضعفم از سیری.
- کسی نزد جنید حکایت کرد (از ترس) از گرسنگی و برهنگی. جنید گفت: برو و ایمن باش که او گرسنگی و برهنگی به کسی ندهد که جار زند و جهان را پر از شکایت کند؛ به صدیقان و دوستان خود دهد؛ تو شکایت نکن.